عاشقانه هایم را از پوست شفاف تو می گیرم
درباره وبلاگ


خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم. دکتر علی شریعتی بعضي از دوستان گرام مجبور كردن تا بگم گه من يه پسر هستم با نام مستعار ترنم البته خودمو پشت اين نام مخفي نكردم فقط نگفته بودم كه پسرم ولي پسر هستم دوستان

پيوندها
همه چیز-همه جور
چيک چيک دلهاي تنها
سرگرمی با چاشنی پرتغال
عاشقانه هایتان شیرین
عشق تنها
بازاریابی و تجارت اینترنتی
تو مال منی ... من مال توام
تک درخت عشق
کلبه تنهایی من
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا من را با عنوان عاشقانه هایم را از پوست شفاف تو می گیرم و آدرس tmasti.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









نويسندگان
ترنم

آخرین مطالب


 
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:قیمت یک معجزه, داستان, :: 11:14 :: نويسنده : ترنم

وقتي سارا دخترك هشت ساله اي بود , شنيد كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت ميكنند. فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند.

پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست، سكه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد. فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه اي هشت ساله شود.

دخترك پاهايش را به هم زد و سرفه ميكرد، ولي داروساز توجهي نميكرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: چه ميخواهي؟
دخترك جواب داد: برادرم مريض است، ميخواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد !؟ دخترك توضيح داد: برادر كوچك من، داخل سرش چيزي رفته و بابايم ميگويد كه فقط معجزه ميتواند او را نجات دهد، من هم ميخواهم معجزه بخرم، قيمتش چند است؟
داروساز گفت: متاْسفم دختر جان، ولي ما اينجا معجزه نميفروشيم.

چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است. من كجا ميتوانم معجزه بخرم؟

مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترك پرسيد: چقدر پول داري؟ دخترك پول ها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد.

مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب، فكر ميكنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: ميخواهم برادر و والدينت را ببينم، فكر ميكنم معجزه برادرت پيش من باشد.

آن مرد، دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود. فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.

پس از جراحي، پدر نزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات جان پسرم يك معجزه واقعي بود، ميخواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم؟

دكتر لبخندي زد و گفت : فقط 5 دلار!

دیر بجنبی از دست دادی

 

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد